ششم.به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم...
هوالمحبوب
امروز شنبه 9.آبان ماه .94
پنج شنبه م. به همراه خانواده اومدن ؛ برای سومین بار بود و هر بار با فاصله ای طولانی و طی شرایطی خاص .
یادمه آخرین بار حسابی با خودم درگیر بودم چون هزار کار نکرده داشتم و وقتی نشد؛ حسی بهم میگفت باز هم هم رو میبینیم و حالا بعد از یک سال و نیم و منی که یه خورده از بار کارهای نکرده خودم رو زمین گذاشتم باز روبه روی هم قرار گرفتیم .
تا ساعت قبلی که بیان هزار بار به خودم نهیب زدم که چرا قبول کردی ، تو که قبلا او رو دیده بودی و به دلت نبود اصلا!!توی این بل بشو امتحان و کلاس و دانشگاه که تمام برنامه های جانبی رو یه هفته ای بود حسابی کنسل کرده بودم و سپرده بودمشون تا بعد از ترم و پروژه نهایی و تحت فشار ... ، همین رو کم داشتم و برام جالب بود که بعد از مدت ها دوباره این قرار برام استرس داشت اونم به واسطه ی این که واقعا نمی دونستم چرا خودم رو توی این نقطه قرار دادم و اصلا چی میخوام بگم و انتظار شنیدن چی رو دارم . هزار حرف و هزار سوال!
ولی به هر دلیل قرار گذاشته شده بود !
و در تمام این مدت دلم سکوت کرده بود حسابی.ساکت و صامت .هرچه رجوع می کردم با توجه به دیده ی قبلی ، با توجه به همه ی حرف ها و نظرش رو می خواستم فقط سکوت بود!
یادمه وقتی ف . اومد حس بدی نداشتم ولی دلم می گفت نه ، نمیشه.
وقتی... دلم میگفت نه نه نه !!!بر خلاف تمام وقایع در حال اتفاق .
دلم خیلی جاها بامن راه نیامد!
ولی الان ... امان از حرف های دلم .امان!!
دلم آرامش میخواهد، جرعه جرعه خوشبختی...