هشتم .به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت/غصه هم میگذرد...
هوالمحبوب
امروز 4 شنبه 28.آبان ماه .94
چرا گاهی این قدر سخت میگذره ، همه چیزش ؛ انگار تمام حال خوبت یه خواب بوده ، بس که دنیا دنیا باهاشون فاصله داری...
اون قبل ترا وقتی حال دلم خوب نبود خاطره که مینوشتم و مداحی گوش میدادم حسابی بهم آرامش میداد .یادمه یه بار به عمه خانم سر حرف شد گفتم من این جوریم ؛ گفت خوش به حالت من اون موقع هیچی نیست که بهم آرامش بده ...
حالا رسیدم به روزی که هیچی ندارم ، هیچ دست آویزی ...
چند ساله که دفتر خاطرات ندارم ، اونم منی که سالیان داراز بود مینوشتم.روزی که عهد کردم دیگه توی دفتر ننویسم فکر این روز ها رو میکردم...
والان دیگه روی گوشیم هیچی ندارم ... نه آهنگ و نه مداحی... خالیه خالیه .
حال دلم بد خرابه .این روزها خیلی خسته ام.دلم آرامش میخواد ...
اون قدر فشارکار های دانشگاه زیاده که دوسه هفته ای میشه کلاس قران رو تعطیل کردم به امید اولین فرصت که برمیگردم .
چرا همیشه حسه این روزهای سالم این طوره .چرا خاطراتم رو که مرور میکنم همیشه توی این بازه هر بار به یه نحو زندگی سخت بوده ...
چرا گاهی زندگی این قدر سخت میگذره ؟
انگار درونت خالیه .خسته ای و بی هدف...