دهم.یه حسی رفته از قلبم...این روزها انگار...!!!
جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ق.ظ
هوالمحبوب
چند ماهیه با خواهرم اتاقامون رو یکی کردیم .یعنی خواستیم با هم بودن رو تجربه کنیم و اون اومد توی اتاق من که بزرگ تره و شرایط ش بهتر . الان یه هفته است به اندازه یک ماه چیاش رو جمع کرده و رفته خونه ی پدربزرگم تا اون جا درس بخونه و من به شدت نبودش رو احساس میکنم .
این روزها حالم یه جوریه و همه چیز مدام دست به دست هم میده .
جای خالی ه.جون.پیامک های مسخره ی یک خوشحال و امشب که الکی نمی دونم من خواهرم رو ناراحت کردم یا اون من رو !!!
نمی دونم برای فرار از این حال و هوام چیکار کنم .گاهی به سریال پناه می برم و گاهی به کتاب هایی که نخوندنش بهتره و گاهی وب گردی ...
ولی هر بار بعداز تمام شدن دوباره همین آش و همین کاسه . شاید هم حال روز این روزهام نتیجه اعتیادیست که به این جور چیزها پیدا کردم و هم از عوارضش...
همیشه این جور موقع ها یاد صحبت های استاد پناهیان میفتم البته عین جمله هاشون یادم نمیاد ولی مضمونش این بود که : شاید موسیقی و ... اولش تاثیرش خوب باشه و باعث شارژ شدنتون بشه ولی بعدش نتیجه معکوس داره .
۹۴/۰۹/۰۶