دوازدهم .دردلم بود که آدم شوم اما نشدم...
هوالمحبوب
امروز 12 .آذرماه .94
اولندش:وقتی به خاطر لپ تاپ ت کلی به خودت زحمت کوله پشتی بردن تاکتابخونه اونم توی روز تعطیل رو میدی و به محض روشن کردن پیغام 10% شارژ میده و چراغش چشمک زن میشه و بعد میبینی شارژر هم یادت رفته بیاری ، چه حالی میشی؟!!...
دومندش:این چند روز خونه مون مراسم داشتیم و حالم خیلییی خوب بود . دیشب دلم میخواست به همه چیز تافت بزنم مخصوصا به دو نفر خاص و این همه حس خوشبختی رو تا چند روز لااقل داشته باشیم .حیف که جزو امکانات موجود نبود.
سوما:یه عمره رو خودم کار کردم این همه توی مقوله ی ازدواج مسخره بازی در نیارم و مثل خیلی ها که تا اسم ازدواج و خواستگار میاد سنگین رنگین میشینن و یه اخم ملیحم میکنن باشم و هی شوخی نکنم .نشد که نشد ...
همیشه عمه جونی های من از دسته ی اول بودن و وقتی کسی ازشون خواستگاری
میکرد مثل برج زهرمار میشدن و وامکافاتا که از فامیل می بود ؛ و من از دسته
ی دوم و امان از من ...
همیشه وقتی کسی از فامیل ازم خواستگاری میکرد حس بدی داشتم از این که بخوام جواب رد بدم و فکر میکردم شاید حس کنند ضایع شدند و با خنده و شوخی ردش میکردم .
مثل دیشب که یکی از فامیلامون که خیلی هم دوست شون دارم و مهربونند بعد
مراسم وقتی با عمه جونی ها و مامان نشسته بودیم با مامان سر صحبت رو باز
کردند و تهش من رو برای پسرشون که 3سال از من کوچک ترند !!!!! خواستگاری
کردند . من خودم رو به نشنیدن زدم و با ف.خانم حرفم رو ادامه دادم که
نخوام هیچ واکنش و جوابی بدم ،چون واقعا نمی دونستم چه رفتاری داشته باشم
بهتره . تا زمانی که مامان اینا من رو مخاطب قرار دادند. خداییش این بار
دیگه برام خیلی غیر قابل تصور بود ؛اونم منی که هرکی که حتی یک سال ازم
بزرگ تره رو قبول نمی کنم و میگم خیلی تفاوت سنی کمه .و دوباره زدم رو
کانال شوخی و اذیت و ...
وباز حالا که گذشته کلی به خودم تشر زدم که : چقدر بگم توی این مواقع
سنگین رنگین باش و مردم فکر میکنن از خدات بوده و اصلا فکرای بد میکنن . و
حالا کلی عذاب وجدان گرفتم .
در دلم بود که آدم شوم اما نشدم...
پ.نوشت :عنوان متن از اشعار امام (ره)