سرو ها ایستاده می میرند...
جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۰ ب.ظ
هوالمحبوب
امروز 4 .دی ماه .94 جمعه ست ، یه جمعه بارونی ...
بلند شدم اومدم کتاب خونه. با هزار تا فکر و دل نگرانی . دلم میخواد بشینم یه دل سیر گریه کنم .خیلی دلم گرفته خیلی .
خداجون نکنه فکر کنی ناراضیما چون میدونم همیشه میشه از این بدتر هم باشه که بخوام روزی هزار بار یاد همین روزهای بدترینم کنم ،خدایا شکرت ، فقط خیلی خسته ام ،خیلی ،خیلی ...
حرف بزنم اشکم اومده پایین و دریغ از شونه ای که تکیه گاهم باشد و گوشی که بدون نگرانی هایم شنوای این همه غصه و دل نگرانی هایم ...
وقتی بچه اول باشی یعنی تو ستون غم های خانه ای ...
۹۴/۱۰/۰۴