بیست و ششم.
هوالمحبوب
امروز 1شنبه 29. فروردین ماه.95
به این زودی یک ماه از سال جدید هم گذشت و باز هم به این زودی به رجب رسیدیم .انگار همین دیروز بود که با س. و م. رفتیم اعتکاف . چه زود عمرمون میگذره . پارسال تازه کنکور داده بودیم و حالا امسال من و س. دانشجوییم و م. در شرف ازدواج .
چند روزیه که مامان و بابا راهی پایتخت شدند و من رو با خواهر کوچیکه و این دو تا وروجک تنها گذاشتند .
یک ماهی هست که بیش از پیش از خودم راضی ام ولی هنوز هم سر درگمم و هزار و یک حس که نمی دونم نتیجه ی دانشگاه اومدنمه یا این که چون مسیر و نحوه و روند زندگیم با قبل تر ها خیلی متفاوت شده . هر چی هست گاهی حس بدی بهم میده .
قرار شده یه درس رو با یار این روزهای دانشگاهم حذف کنیم ،باشد که از درس خوندن مثل سابق لذت بیش تری ببریم .
** بعدالتحریر : بعضی از آدم ها همین جور الکی یهو اون قدر به دلت میشینن که بودنشون کلی بهت انرژی میده .مثل این دو تا دوست جدید کلاس پ.ت که هم رشته ای ما نیستن و مهندسی پزشکی میخونن . یکی شون که از اون چهره بامزه هاست که عینک کایوچویی گرد میزنه و این چهره ش رو خیلی جدی میکنه ولی خیلی مهربون و دوست داشتنیه و پ . که کلا یه حس مهربونی داره .
تجربه ثابت کرده کسایی که توی برخورد اول خیلی جدی به نظر میرسن این ها همونایی هستن که بعدا میبینید خیلی مهربون و شوخن بعضن میشن دوستای چندین و چند ساله ت.
من چندین تا از این دوستای گل و باحال و مهربون دارم .