بیست و نهم .عشق یعنی ...
هوالمحبوب
امروز دوشنبه 6.اردی بهشت ماه.95
عشق یعنی ...
بابا وقتی از سرکار اومد مستقیم بیاد تو اتاقت و سررسیدی رو که جدید گیرش اومده رو یواشکی از دست جیغ جیغ های خواهر کوچیکه بده بهت .
عشق یعنی...
وقتی مامان در موردفلان پسرفامیل نظرکارشناسانه میده و وسوسه ت میکنه که درمورد پیش نهاد ازدواجی که مطرح شده بعد از یک سال جدی تر فکر کنی ... شب بابا بیاد تو اتاق (و در حالی که خوب می دونم مامان تمام تئوری هاش رو برای بابا هم شرح داده) و بابا میاد و نظرت رو میخواد و تو خیلی دوستانه نظرت درباره ی طرف و بقیه پسرای فامیل و هم کلاسی های دانشگاهت میگی ...
عشق اینه که وقتی عکس مامان و بابات رو نشون دوستات میدی همه میگن اصلا بهشون نمی خوره بچه هم سن تو رو داشته باشن نهایتا همین دوتا فسقلی توی خونه وتو توی دلت قند آب میشه ...
عشق یعنی مامان و بابای مهربون و خوشگلت تیپ میزنن و مادام موسیویی راهی پایتخت می شن و بعد باهزار تا قصه و ماجرا بر میگردن ...
خدایا مامان و بابای مهربونم رو مورد لطف و رحمت خودت قرار بده و تا همیشه همیشه سالم و خندون بالای سرمون نگه دار...
پی نوشت : اون قده مهربونی های مامان و بابا زیاده که نمی تونم بگم ... عاشق شونم . کار دیشب بابا هم بهونه ای شد تا به رسم یادگار این پست رو بنویسم . باشد که هیچ وقت عشق و حسی که از این همه مهربونی هاشون دارم یادم نره و برای کوچیک ترین کارهایی که به من می سپارن جان و دل بذارم ...