سی ام . حرفم میاد ...
هوالمحبوب
امروز سه شنبه 14 . اردی بهشت ماه .95
چند روز پیشا که رفتیم خونه بابابزرگ ، بابابزرگ میگفت هر روز یکی میاد اتاقم و قضیه خواستگاری تو رو پیش میکشه . بعدم گفت آقای اب. باز اومده صحبت کرده برای بار سوم ...
مدت ها بود اون خاطرات اون قدر برام دور شده بود که حتی یادش هم نمی افتادم . ولی انگار دیروز بود باورم نمیشه از تمام اون چند روزی که مدت ها درگیرش بودم 4 سال گذشته ... چقدر عمر ما زود میگذره ...
احساس میکنم اصلا نمی تونم تصمیم بگیرم و خودم رو سپردم دست سرنوشت . زندگی برای من بازی های عجیبی داشت ، خیلی عجیب . گاهی بعضی چیز ها رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم .
الان به خدایی ایمان دارم که مطمینم خودش همه چیز رو درست میکنه...
** پی نوشت 1: حدود یک هفته ای میشه که میرم باشگاه . خیلی خوبه . چند تا دوست جدید پیدا کردم . باشگاه کنار استخره و من هر بار هوایی میشم برای استخر رفتن ولی فعلا فرصتش نیست. ولی ورزش واقعا خوبه .بنده یه درس چهار واحدی رو حذف کردم و در کمال سرخوشی میرم باشگاه و این کارا ...
بنده یک فروند دانش جوی ارشد خوش حال و سرخوش می باشم . زندگی رو عشق است ...
** پی نوشت 2 : اون هفته آ .ب به همراه خانواده اومدن . برای بار دوم . نمی تونم گاهی اصلا پسرا رو درک کنم . این که میان و توی جلسه دوم حرف از عشق و عاشقی میزنن. یا این که به طرف جواب مثبت ندادی حرف از آزمایش خون میزنه (فکر کن توی جلسه دوم!! یا تو خدای اعتماد بنفسی یا این که خیلی هولی هرچی هست من این رو اصلا دوست ندارم )
روم نمی شد بهش بگم من بعد از چند ماه بعد از هزار و یه نفری که اومدن حتی یادم نمیاد متولد چه سالی هستید . حتی یادم نمی اومد چه رشته ای خونده بودن .جلسه اول که رفتن جزو گزینه هایی بودن که من کامل گذاشتمش کنار و از ذهنم دیلیت کردم و اگ اصرار های خیلیییی زیاد خودشون نبود به جلسه دوم هم کشیده نمی شد . جالبیش به اینه که مگه من قصد دارم ناز بیام که جواب منفی دادم و حالا که اومدین جوابم مثبت باشه ؟؟!! خودتون گفتین لااقل یه جلسه دیگه ما هم به خاطر اصرار قبول کردیم . این به معنی جواب مثبته ؟ یا فهمیدیم شما حیف بودین و از دست دادیم تون!!
خب به دلم ننشست ، من رو جذب نکرد که هیچ ،دوست نداشتم حتی یه جلسه دیگه ادامه بدیم .مگه زوره؟؟ (حرف سر قیافه نیستا سر رفتار و نحوه برخورده و شخصیته که به دلم ننشست)بعد با اصرار و واسطه قرار دادن پدربزرگم اومدن ، انتظار دارن من چی بگم .که ازتون خوشم نیومده؟؟ بعد میگن مگه پسرمون چه عیبی داره ، مگه زشته! به دل نشستن یه چیزه فرای قیافه ست . دله میفهمی دل ...
بعد باور نمیکنن که جوابم منفی هست و تهش هنوز جواب نگرفته حرف آزمایشه خون میزنن . وا عجبا از این جماعت ذکور!!
وقتی میگیم باید رفت و آمد بشه میگن چرا حساسیت !!
به قول جلال آل احمد رها کنم...
پی نوشت 3 .گاهی با خودم درگیر میشم نمی دونم حس و دلم رو بهش اهمیت بدم یا اون چیزی رو که چشم میبینه و عقل میگه ؟
یا اصلا خوابم رو به چی بخرم اصلا بهش اهمیت بدم یا ...
پی نوشت 4 . گاهی دلم میخواد حرف بزنم ولی فکرش که میکنم نمی دونم برای کی بگم . قصه ی خواستگارای جورواجور رو از در خونه نمی تونی بیرون ببری . حتی برای عمه جونیا . وقتی کلی حرفت میاد از خواستگارا ممکنه فکر کنن یا داری براشون کلاس میذاری و تعداد خواستگارات رو به رخ شون میکشی یا این که اصلا دل شون بگیره که چرا این همه تفاوت ... وخدا می دونه که من هیچ وقت تو کار کلاس گذاشتن و این چیزا نبودم.
یه حرفایی هم نمی شه به مامان و آبجی کوچیکه زد ، باید برای یکی بزنی و ازش نظر بخوای ...
قبلنا مونس لحظه های من دفتر خاطرات بود . می نوشتم و می نوشتم . تمام احساساتم رو . تمام فکر هام رو . ولی فضای مجازی رو به خاطر خیلی چیزاش دوست ندارم . ولی الان خیلی حرفم میومد ... سانسور شدش این شد .