سی و سوم .یه روزانه ی عادی...
هوالمحبوب
امروز دوشنبه 20 .اردی بهشت ماه.95
امروز باز هم خواب موندم و به کلاس نرسیدم.به خاطر این که مامان اینا رفتن پایتخت، خاله ر.(که البته ایشون دوست مادرم هستن) اومده بودن پیش این فسقلی ها و شب به زور نگه شون داشتم و داشتیم تا دیری حرف میزدیم و بعدشم از خستگی خوابم نمی برد و صبم باز موقع نماز تا خوابیدم دیر شد و این شد که از کلاس جا موندم .بیدار که شدم دلم میخواست بشینم گریه کنم که خواب موندم ...
نمی دونم امتحان دیروزم رو چیکار کردم .واقعا نمی دونم ولی دیگه سپردم به خدا و ازش خواستم خودش کمکم کنه .
این روز ها یه حس عجیبی دارم . یه حس همراه با سردر گمی...
خدایا ، خدای مهربونم خودت کمکم کن ...
** الان دوستای دانشگاهم داشتن توی گروه درباره مشکلاتی که تو زندگی دارن صحبت می کردن . وقتی این چیزها رو میشنوم نگران میشم و اگ بخوام راستش رو یگم یه خرده از شروع یه ارتباطی که به یه زندگی ختم میشه میترسم .چون همه شون توی دوران نامزدی و این ها خیلی راضی بودن .نمی دونم ...