سی و هشتم . دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم...
هوالمحبوب
امروز شنبه 1. خرداد ماه .95
گاهی از نگاه خواهر کوچیکه همه چیز روی سرت آوار میشه و چشم هایی که برق اشک داره اشک تو رو هم روانه میکنه .خیلی سخته بخوای هم چنان کوه باشی و جلوی گریه ات رو بگیری .
خیلی سخته تحمل بعضی امتحانا و درد ها...
وای من عاشق خواهر کوچیکه ام و حالا سردرگمی و ناامیدیش رو که میبینم بد کلافه ام میکنه . حرف هایی که تو نگاش هست و نمیزنه و دردی که نگفتنی هست و من با تمام وجود حسش میکنم ...
راستش رو بخوای هنوز نتونستم با خودم کنار بیام که می تونم توی این اتفاق هم شاکر باشم یا نه... ولی خیلی برام سنگینه .خیلی...
*پی نوشت1 : هفته ی قبل هفته ی خوبی نبود ...
*پی نوشت 2: باورم نمیشد بعد چند سال این همههههه تغییر کرده باشم . ... یا من این همه تعییر کرده ام و دیدگاه هام و روحیاتم عوض شده ، یا اون عوض شده بود ... هر چه بود اصلا اون روز رو دوست نداشتم ، برخلاف تصورم ...
*پی نوشت 3 : این رفت و آمد ها خیلی خسته ام کرده ، خیلی ، خیلی ...
* پی نوشت 4:گاهی اون قدر احساس خستگی میکنم که دلم میخواد تمام صورت مساله های دور و برم رو پاک کنم و خودم رو به بیخیالی بزنم ... همیشه این حس من رو یاد شب امتحان فیزیک پیش دانشگاهی میندازه که بین جزوه های کلاس خصوصی و کلاسای مدرسه مونده بودم و در نهایت همه رو بستم نشستم پای تی وی و فیلم نگاه کردم...
*پی نوشت 5: یعنی میشه یه روزی بیاد به تمام دغدغه های این روز هام بخندم ؟؟ نه این که امتحان های بزرگ تری بدم که این ها پیش چشمم شعر های کودکانه بیاد ، نه ، اون قدر سرخوش و شاد باشم که حس ناراحتی های این روزهام به چشمم چیز عجیبی بیاد...
...
دلم حرف زدن میخواهد ...
ولی به قول جلال آل احمد رها کنم...
بعد التحریر:راستی عنوان پست از قیصر امین پور /متن کامل توی ادامه متلب هست...
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امینپور