سی و نهم .کودک درون من ...
هوالمحبوب
امروز 4 شنبه 5.خرداد ماه .95
نمی دونم چرا توی دانشگاه شبیه این دخترای ساده ی خنگول میشم که انگار اصلا توی این عالما نیست .
یاد دوره ی کارشناسی و سوتی های خنده دارم می افتم ...
گاهی فکر میکنم چرا من این قدر ساده ام و بزرگ نمی شم .
یادش بخیر ، فکر کنم سال 3 بودم یه بار اشتباهی رفتم سرویس بهداشتی آقایون ، دست شویی رفتم چیام رو در آوردم وضو گرفتم و خلاصه ... دیگه داشتم کفشم رو پام میکردم که یه پسری اومد تو من رو که دید یه ببخشیدی گفت و توی رو شویی سرش رو انداخت پایین به خودم گفتم عجب آدمیه می بینه اشتباه اومده نمیره بیرون ... خخخخ ... یه لحظه به خودم گفتم نکنه،نکنه من اشتباه اومدم و کفشم رو پا نکرده چادرم رو کشیذم سرم و پریدم بیرون....
بهههله ، بنده همیچین خاطرات شادی رو از دوره لیسانسم دارم .این فقط یه مورد از هنر نمایی های بنده بود...
بگذریم ...
نمی دونم چرا هنوزم همون قدر سر به هوام . من خیلی با پسرامون حرف نمی زنم همون چندبارم اون قدر شاسکول بازی در آوردم که یادشم خنده ام میندازه . واقعا از خودم در عجبم ، منی که همه توی فامیل و خواستگاربازی ها به عنوان کسی که خوش سر و زبونه و اعتماد بنفس بالایی داره میشناسن چرا توی دانشگاه این قدر شاسکول میزنم ... به خودم که فکر می کنم میبینم اون لحظه اصلا حواسم به اون ها نبوده و شاید دلیلشم بی هوایی من بوده .چمیدونم والا .
همیشه دیدم نسبت به همه خوبه مگه این که خلافش ثابت بشه . هیچ وقت کارای بقیه رو به دل نمی گیرم مگه این که خیلی خیلی ناراحتم بکنه .اهل پنهان کاری و این چیزها نیستم مگه این که جزو محرمانه های زندگیم باشه .
...
امروز با ر. میخوام برم بیرون .نمی دونم چی پیش میاد . به خاطر اصرارها وتماس های زیادشون تصمیم گرفتیم بعد از چندین ماه یه جلسه بیرون بریم ببینم برخورد و مرام ، نحوه رفتار شون چه طوره .بعضی چیزها این وسط ذهنم رو خیلی درگیر میکنه .
یه چیزی رو خوب میدونم که دنیا و زندگی اون جوری که ما فکر میکنیم و حساب و کتاب می کنیم پیش نمیره .
اون روز کلی با ز. جون چتی حرف زدیم . از قصه ها و بازی های زندگی که چقدر عجیبه . از خواسته ها مون . از این که اون موقع ها چی فکر میکردیم و الان کجا ایستادیم .
من از هیچ چیز آینده خبر ندارم ولی به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم اونم این که اگ خدا بخواد میشه . همه جوره میشه . چیزهایی که فکرش رو هم رویا میبینی میشه . فقط کافیه خدا بخواد . این شعار من نیست قوی ترین باور من هست و اگر خدا نخواد همه چیز دست به دست هم میده که نشه حتی اگر اون اتفاق رو در یک قدمی خودت ببینی .
به خاطر همین سعی میکنم به روند زندگیم فکر نکنم ، تلاشم رو بکنم و توکل کنم . هرچه پیش بیاد قطعا اون بهترینه...