رفیق شفیق

رفیق شفیق

لیکن رفیق
بر همه چیز مقدم است ...
دنیا خوش است و
مال عزیز است و
تن شریف ...

شیخ شیراز-سعدی

** این جا مامن دیجیتالی من است ، قصد وب نویسی و بالابردن بازدیدکننده ها رو ندارم ،صرفا یه جایی هست که وقایع روزانه ام و حس و حال روز های عمرم رو می نویسم .
و دیگر هیچ.

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

هوالمحبوب

امروز 4 شنبه 28.آبان ماه .94

چرا گاهی این قدر سخت میگذره ، همه چیزش ؛ انگار تمام حال خوبت یه خواب بوده ، بس که دنیا دنیا باهاشون فاصله داری...

اون قبل ترا وقتی حال دلم خوب نبود خاطره که مینوشتم و مداحی گوش میدادم حسابی بهم آرامش میداد .یادمه یه بار به عمه خانم سر حرف شد گفتم من این جوریم ؛ گفت خوش به حالت من اون موقع هیچی نیست که بهم آرامش بده  ...

حالا رسیدم به روزی که هیچی ندارم ، هیچ دست آویزی ...

چند ساله که دفتر خاطرات ندارم ، اونم منی که سالیان داراز بود مینوشتم.روزی که عهد کردم دیگه توی دفتر ننویسم فکر این روز ها رو میکردم...

والان دیگه  روی گوشیم هیچی ندارم ... نه آهنگ و نه مداحی... خالیه خالیه .

حال دلم بد خرابه .این روزها خیلی خسته ام.دلم آرامش میخواد ...

اون قدر فشارکار های دانشگاه زیاده که دوسه هفته ای میشه کلاس قران رو تعطیل کردم به امید اولین فرصت که برمیگردم .

چرا همیشه حسه این روزهای سالم این طوره .چرا خاطراتم رو که مرور میکنم همیشه توی این بازه هر بار به یه نحو زندگی سخت بوده ...

چرا گاهی زندگی این قدر سخت میگذره ؟

انگار درونت خالیه .خسته ای و بی هدف...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۰
بی نشان

هوالمحبوب

امروز دو شنبه 18.آبان ماه .94

این روز ها حسابی درگیر کار ها و امتحان ها و هر آنچه به دانشگاه مربوطه هستم.

یکی دو روزی برای درس خوندن رفتم کتاب  خونه ی دانشگاه .واقعا محیط ش رو دوست داشتم .حس خیلی خوبی داشت.

با این که حسابی در گیر کارهای دانشگاه هستم باز هم انگار خیلی عقبم . واقعا نمی دونم بقیه چه طور و به چه روش درس میخونن که این همه میرسن درس بخونن و سرچ کنن و مقاله بخونن .

گاهی حس رقابت بین بچه ها اون قدر اذیتم میکنه که احساس میکنم حتی سوالی ساده پرسیدن ازشون از وقت شون رو میگیره و وقت شون تلف میشه .

هرچی هست حس این روزهای بین بچه و نگرانی از عقب افتادن از هم و خودی نشون دادن بین شون رو دوست ندارم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
بی نشان

هوالمحبوب

امروز شنبه  9.آبان ماه .94

پنج شنبه م. به همراه خانواده اومدن ؛ برای سومین بار بود و هر بار با فاصله ای طولانی و طی شرایطی خاص .

یادمه آخرین بار حسابی با خودم درگیر بودم چون هزار کار نکرده داشتم و وقتی نشد؛ حسی بهم میگفت باز هم هم رو میبینیم و حالا بعد از یک سال و نیم و منی که یه خورده از بار کارهای نکرده خودم رو زمین گذاشتم باز روبه روی هم قرار گرفتیم .

تا ساعت قبلی که بیان هزار بار به خودم نهیب زدم که چرا قبول کردی ، تو که قبلا او رو دیده بودی و به دلت نبود اصلا!!توی این بل بشو امتحان و کلاس و دانشگاه که تمام برنامه های جانبی رو یه هفته ای بود حسابی کنسل کرده بودم و سپرده بودمشون تا بعد از ترم و پروژه نهایی و تحت فشار ... ، همین رو کم داشتم و برام جالب بود که بعد از مدت ها دوباره این قرار برام استرس داشت اونم به واسطه ی این که واقعا نمی دونستم چرا خودم رو توی این نقطه قرار دادم و اصلا چی میخوام بگم و انتظار شنیدن چی رو دارم . هزار حرف و هزار سوال!

ولی به هر دلیل قرار گذاشته شده بود !

و در تمام این مدت دلم سکوت کرده بود حسابی.ساکت و صامت .هرچه رجوع می کردم با توجه به دیده ی قبلی ، با توجه به همه ی حرف ها و نظرش رو می خواستم فقط سکوت بود!

یادمه وقتی ف . اومد حس بدی نداشتم ولی دلم می گفت نه ، نمیشه.

وقتی... دلم میگفت نه نه نه !!!بر خلاف تمام وقایع در حال اتفاق .

دلم خیلی جاها بامن راه نیامد!

ولی الان ... امان از حرف های دلم .امان!!

دلم آرامش میخواهد، جرعه جرعه خوشبختی...





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۲
بی نشان