رفیق شفیق

رفیق شفیق

لیکن رفیق
بر همه چیز مقدم است ...
دنیا خوش است و
مال عزیز است و
تن شریف ...

شیخ شیراز-سعدی

** این جا مامن دیجیتالی من است ، قصد وب نویسی و بالابردن بازدیدکننده ها رو ندارم ،صرفا یه جایی هست که وقایع روزانه ام و حس و حال روز های عمرم رو می نویسم .
و دیگر هیچ.

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هوالمحبوب

امروز 4شنبه ست .29.مهرماه

نمی دونم چه سریه توی این فصل سال همیشه به این جای سال که میرسم حالم یه جوریه . شایدم چون همراه  کوتاهی روزا که آدم احساس میکنه روزش تاریک شده و دلگیر یهو از جو جمع های تابستونی خارج میشی و میندازنت وسط درس و کلاس و امتحان که حتی فرصت این که خواهر و برادرت رو هم یه دل سیر ببینی و با مادر و پدرت صحبت کنی نمی کنی . نزدیک به دو ماهی میشه که خاندانمون رو ندیدم .عمه جونی ها رو ، مامان بزرگ اینا رو و...

و منی که عادت کرده بودم هفته ای حداقل یک بار حتی کل دختر عمو ها رو ببینم حالا حسابی دلم می گیره . روزهای هفته که همش در گیر کارهای دانشگاه ، آخر هفته هم عقب موندگی های قرآن.

حالا این ها یه طرف و دهه ی محرمی که سالیان دراز به مراسما و نوحه هاش انس گرفتی و حالا نمی تونی بری و اگرم بخوای بری نمی دونی کجابری و احساسی که رو دلت سنگینی میکنه یه طرف...

هوای گریه دارد این دلم...!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۵
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 3شنبه 28.مهرماه .94

امروز روز 6ام محرمه و این چند روز اون قدر درگیر درس ها و کارهای دانشگاه بودم که فرصتی برای مراسم رفتن نداشتم ؛شایدم چون از منبر هرسال محرومم و جایی که مراسمش رو دوس دارم نمی تونم برم این رو بهونه کردم...ولی به دلم قول دادم امروز که  برای کار روی پروژه مون میرم خوابگاه پیش دوستم برم مراسم دانشگاه .

میدونی من مراسم های دانشکاه رو خیلی دوس دارم و سالیان درازه که پا منبری اونجا به حساب میام ولی به دلایلی دلم نمی خواد اون جا برم.

نمی دونم چه حکمتی هست که هروقت به چیزی انس میگیرم اتفاقی میفته که مجبور میشم دل بکنم .


پی نوشت : این متن رو دیروز که کلی دلم گرفته بود نوشته ولی وسط ش مجبور شدم دیگه برم سمت دانشگاه و نصفه مونده ... دلم خواست همین جوری نصفه بذارمش این جا؛ به رسم یاد گار از روز 6 محرم امسال.

یا حسین


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۴:۳۱
بی نشان


و تو چه میدانی که قبل از محرم هوای دل زینب(س) چگونه بود...


 پ.نوشت : چقدر زود محرم ها میان و میرن ... همه ی شهر رنگ و بوی حسینی گرفته ...

و چقدر دلم با محرم و ذکر ارباب عجین است ... چه زود گذشتند سالیانی که هر شب بعد دانشگاه میرفتم مراسم مسجد  و پارسالی که با هزار زحمت دلم رو زیر پا میذاشتم و مینشستم به درس خوندن برای کنکور و شب هایی هم که میرفتم ممنوع کرده بودم خودم رو از منبر هر ساله ام....


گر خلق تو را از در خود جمله برانند

آن کس که پناهت بدهد باز حسین است...

جانم حسین

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 1شنبه 19.مهرماه .94

این چند روز واقعا کلافه بودم .ترجیه میدادم به خواستگار و خواستگار بازی فکر نکنم .

میون home work سنگین دانشگاه و تماس ها و اصرار ها کلافه بودم .

وقتی یکی میاد و بالا و پایین میکنی گه چقدر به درد هم میخورین ، حسن هاش تو رو دودل میکنه برای رد کردن و نقطه ضعف ها بهت اجازه نمی ده جلو بری میرسی به جایی که شاید بعد از همه ی مشورت ها استخاره کنی و بعد بازم خوب میاد و تو بازم دودلی .

جواب منفی میدی و تازه یه خورده احساس آرامش میکنی که تماس ها شروع میشه ،اصرار ها از طرف اونا برای ادامه ؛ و زنگ زدن چند مورد با هم که یکی رو یک سال پیش رد کردی ، یکی رو دو ماه پیش ، یکی هم نزدیک به یک سال پیش سر قضیه ای خودشون نیومدن و حالا باز پشیمون شدن و تماس گرفتن ...

من چیزی از خودم ندارم ... گاهی دلم میگیره بد...

اگ بقیه فک میکنن من دختر خیلی خوبیم ، اگ چهره ای خدا بهم داده ، اگ حفظ قرآنم الان برای بقیه شده یه حسن دیگه و اگ خدا این محبت بزرگ رو در حقم کرد که امسال یکی از بهترین دانشگاه ها و در واقع اولین انتخابم ارشد قبول بشم اونم در حالی که واقعا با تمام وجود میگم میدونم خودم کاری نکردم و همش از لطف خدا بوده ... اینا همش مهربونیه خداست ... من کاری نکردم و تو همه ی موارد خدا خودش من و قدم به قدم جلو برده ...

حالا واقعا ناراحت میشم از این که کسی زنگ بزنه و بخوام در جواب اصرار های زیادشون نه ای بگیم و قارغ و گاهی بعد از چندین بار تماس روشون رو زمین بذاریم ... آخه اینا که به خاطر هنر خودم نیست ...همش از لطف خداست

گاهی موقع انتخاب بعضی چیزها گیر میکنم ... موقع انجام مکروهات ... دلم نمی خواد توی دین زیاده روی کنم بشم خشک مقدس و همه چوب امتحانات رو بزنن تو سرم که بیا این قدر فلان کارا کردی آخرش چی شد ولی گاهی همون دلی که میگم خیلی باهام حرف میزنه رو باید نادیده بگیرم ...

این روزها سر انتخاب خیلی بیش تر از قبل ، خیلی خیلی بیش تر از قبل احساس میکنم باید فقط و فقط خدا کمکم کنه ... من حتی اگ اراده انتخاب رو داشته باشم علمش رو ندارم ... و نمی دونم کدومش راه خوشبختیه ...

خدایا من دستم رو از همه جا کوتاه کردم و فقط از خودت کمک میخوام ...

خداجون به خودت قسم که من دنبال خواستگارای چشم فامیل درآری که میان ، اصرار و پافشاری های که میکنن و تو جلسه دوم و سوم دم از علاقه شدید میزنن نیستم ...

دنبال عاشق کردن بچه های دانشگاه و کلاس گذاشتن و جواب منفی دادنم نیستم ...

به حرف هایی هم که مامان های فامیل بهم میزنن نیستم ...

خدایا من فقط خوشبختی میخوام و یه زندگی آروم و قشنگ ... سببش دیگه با خودت ... جورش کن و خودت جلو ببر ...

یا ارحم اراحمین من .




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 14 . مهرماه .94

گاهی حس یه برخورد هایی ، یه رفتار هایی و یه آدم هایی اون قدر خوبه که تا چند ساعت و چند روز حالت خوبه .گاهی هم برعکس رفتار ها وحتی حضور یک نفر تا ساعتا و روزها اذیتت میکنه و حس منفی برات داره.

انگار دل آدم باهاش حرف میزنه . دلی که برای خدا از خیلی چیزها دست کشیده و خیلی سختی ها و محرومیت ها رو به خودش داده عجیب نیست اگ یه جاهایی باهامون حرف بزنه.

شاید انتظار غریبی باشه که وقتی سرگردانی و نمی دونی کدوم راه درسته و حسابی مضطر شدی منتظر نور هدایت باشی به وسیله دلی که واسط تو و خدای توست ...

بعدالتحریر : دیشب بعد دیدن یکی حسابی حال بدی داشتم .دلم رو یک دله کردم که باهاش چه کنم ولی امروز بی هوا پیام داده بود و معذرت.به خیلی از واکنش ها و رفتارهاش حق میدادم ولی هیچ جوره دلم زیر بار نمیره برای ادامه راه . حالم بده که با این پیام بی هوا چه کنم !!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۴
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 12. مهرماه .94

ذهنم خیلی درگیره .نمی دونم با این جماعت خواستگار چی کار کنم ؟
نمی دونم با ف . چیکار کنم !
با این سید چه کنم ؟!
نمی دونم دلم بهم چی میگه ؟!
واقعا خانواده ف. رو دوس داشتم . خودشم رو ؛ ولی دغدغه های اساسی که دارم رو ساده ازش رد بشم ؟ دل نگرانی ها رو بازهم از کنارشون بی تفاوت رد بشم؟!
تکلیفم با خودم روشن نیست . واقعا نمی دونم چی کار کنم .حسابی کلافه ام ...
ترجیه میدم اصلاخودم رو بزنم به بی خیالی ببینم خدا چی میخواد .از دست من که کاری بر نمیاد و عقلم به جایی نمی رسه ...
خیر فی ما وقع!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۰
بی نشان

هوالمحبوب
امروز یک شنبه 5 . مهر ماه .94
چقدر وقته خاطره ننوشتم . از همون روزی که تصمیم گرفتم بارم رو ببندم و دنبال یه خونه جدید بگردم . از زمانی که احساس کردم خوبه که دوباره یه نقطه بذارم و برم سر سطر و زندگیم رو از نو بنویسم  . شروع دوران جدیدی به اسم ارشد !!
زندگی من فصل های زیادی داشته ... شایدم بخش های زیادی و چند فصل مهم و اساسی .
این هم شروع فصل جدید زندگی من است ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۲
بی نشان