رفیق شفیق

رفیق شفیق

لیکن رفیق
بر همه چیز مقدم است ...
دنیا خوش است و
مال عزیز است و
تن شریف ...

شیخ شیراز-سعدی

** این جا مامن دیجیتالی من است ، قصد وب نویسی و بالابردن بازدیدکننده ها رو ندارم ،صرفا یه جایی هست که وقایع روزانه ام و حس و حال روز های عمرم رو می نویسم .
و دیگر هیچ.

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۱
بی نشان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۸
بی نشان


دلم یک دوست می خواهد که اوقاتی که دل تنگم

بگوید : خانه را ول کن ! بگو من کی ، کجا باشم...


*پی نوشت 1: امشب خیلی دلم گرفته بود ، خیلی ...

به برکت نماز الان حال دلم خوبه !!

** پی نوشت2 : کلافه از این ماجراها...

***پی نوشت3: دیشب بعد از مدت ها با یه دوست ، دوست داشتنی صحبت کردم .دلم براش خیلی تنگ شده بود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۴
بی نشان

هوالمحبوب

امروز جمعه ۲۴. اردی بهشت .۹۵

هیچ وقت دل آدم به آدم دروغ نمی گه!!

امروز پرونده ب. هم بسته شد. از اتفاقی که چند سال پیش برام افتاد فهمیدم نباید به دلت بی تفاوت باشی و بخوای به زور دلت رو راضی کنی ولی باورم نمی شد بازهم برام این قضیه ثابت بشه البته من همیشه میگم وقتی تو به خاطر خدا خیلی جاها پا روی دلت میذاری کم ترین انتظاری که میره اینه که وقتی خیلی سردرگمی دلت راه رو نشونت بده .

جلسه اول که اومدن هیچ چیز بدی نداشتن به چشم همه چیز ایده آل بود .از چهره گرفته تا شغل و پوشش و... ولی خیلی حس بدی داشتم که باعث می شد با تمام اصرار های خانواده اشون و در کنارش صحبت های بابا راضی به جلسه دوم نشم .

واگر کار به پدربزرگم نکشیده بود همه چیز تموم شده بود و بعد از چند ماه دوباره نیومده بودن .

جلسه دوم هم درکنار تمام صحبت های مامان من هیچ کدوم از اون حس ها رو نداشتم .

ولی خوابی که دیدم خیلی سردرگمم میکرد نمیفهمیدم چرا حسم بهم یه چیز دیگه میگه و برداشتم از خوابم یه چیز دیگه است .چند بار اومدم خوابم رو برای مامان تعریف کنم ولی پشیمون شدم گفتم ممکنه روی تصمیم مون تاثیر بذاره .بذار ببینم چی میشه .

تا امروز ...

مامان اومد توی خواب بیدارم کرد که زنگ زدم به حاج آقا و ...

وتازه انگار معنی اون خواب رو می فهمیدم . تازه ارتباط ش با احساسم رو می فهمیدم .تازه برام همه چیز روشن شد.

نمی دونم والا شاید تنها کسی که واقعا حس خیلی خوبی بهش داشتم خیلی خوب و برای چند جلسه خواستگاری تا مدت ها درگیر بودم اب. بود. که حالا بعد از ۴ سال دوباره اومدن و من واقعا نمی دونم چه کنم .

تنها کسی که تا همین الان برای من واقعا قابل احترامه اون بوده و تنها کسی که مامان بعد هر بار دیدنش انگار یه آشنای قدیمی رو دیده و دل ش باز شده اون بوده ...

زندگی برای من بازی های عجیبی داره ...

ف. هم واقعا پسر بااخلاقی بود و قابل احترام ولی در نهایت اون چیز هایی که از شخصیتش نگرانم میکرد باعث شد جواب منفی بدیم .

حضرت حافظم دیوونه شد از دست من .میگن دختر ها که شوهر میکنن اولین کسی که راحت میشه حافظه بس که فال میگیرن!!!

دلم بهم میگه...


** عنوان پست از فروغ فرخ زاد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۰۸
بی نشان

هوالمحبوب

امروز دوشنبه 20 .اردی بهشت ماه.95

امروز باز هم خواب موندم و به کلاس نرسیدم.به خاطر این که مامان اینا رفتن پایتخت، خاله ر.(که البته ایشون دوست مادرم هستن) اومده بودن پیش این فسقلی ها  و شب به زور نگه شون داشتم و داشتیم تا دیری حرف میزدیم و بعدشم از خستگی خوابم نمی برد  و صبم باز موقع نماز تا خوابیدم دیر شد و این شد که از کلاس جا موندم .بیدار که شدم دلم میخواست بشینم گریه کنم که خواب موندم ...

نمی دونم امتحان دیروزم رو چیکار کردم .واقعا نمی دونم ولی دیگه سپردم به خدا و ازش خواستم خودش کمکم کنه .

این روز ها یه حس عجیبی دارم . یه  حس همراه با سردر گمی...

خدایا ، خدای مهربونم خودت کمکم کن ...


** الان دوستای دانشگاهم داشتن توی گروه درباره مشکلاتی که تو زندگی دارن صحبت می کردن . وقتی این چیزها رو میشنوم نگران میشم و اگ بخوام راستش رو یگم یه خرده از شروع یه ارتباطی که به یه زندگی ختم میشه میترسم .چون همه شون توی دوران نامزدی و این ها خیلی راضی بودن .نمی دونم ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۹
بی نشان


هوالمحبوب

امروز شنبه 18. اردی بهشت ماه .95

خدا وکیلی برای هرکی ماجراهای خواستگار بازی خونمون رو تعریف کنم خنده اش میگیره، یا کم کمش باورش نمیشه و فکر میکنه دارم اغراق(شایدم اقراغ) میکنم.

عصری نشسته بودم داشتم برای امتحان فردا میخوندم حبه ی انگور اومده میگه تلفن باهات کار داره و هرچی پرسیدم کیه نگفته .تلفن رو که برداشتم خانم ر. بود .بعد از 6 ماه دوباره تماس گرفتن که پسرمون دل ش رو اون جا ، جاگذاشته و دل مون براتون تنگ شده و چرا جواب منفی دادین و این مدتم چون درس داشتین مزاحم نشدیم.

یعنی نمی دونین به چه وضعی دچارم من . این ها رو برای کی میشه گفت که بتونه راهنماییم کنه؟

یعنی دچار یه وضع سردرگمی شدم که نگو و نپرس .نه می تونم با هیچ کدوم از این ها جلو برم نه قبول دار میشن وقتی جواب منفی میدیم.

خدایا خودت به داد من برس .خوش به حال اونایی که یه دونه خواستگار دارن و با همون کارشون میشه و تمام .

دیدم که میگما .دوست خودم که بعد 6 -7 سال دیدمش با دومین خواستگارش که از قضا طرف خونه ی ما هم اومده بود ازدواج کرده بود و تمام.

واقعا خوش به حال شون ....

خدایا خودت کمکم کن!!یا ارحم الرحمین من .

** فردا امتحان دارم ، دعا میکنم کامل بشم، خیلی براش زحمت کشیدم.

** مامان و خواهرکوچیکه فردا عصر راهی پایتخت اند و من دوباره آبجی بزرگه بازی و از کار و زندگی می افتم .

*** فردا 15 امین روز از چله ی من است و فردا روز اول ماه شعبان است و اگ امتحان نداشتم روزه میگرفتم .


عنوان پست از فروغ فرخ زاد  :به راه پر ستاره می کشانی ام/ فراتر از ستاره می نشانی ام ...

این شعر رو خیلی دوس میدارم.

متن کامل شعر رو می تونین در ادامه مطلب ببینید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۰
بی نشان


هوالمحبوب
امروز جمعه 17. اردی بهشت ماه .95
 5 شنبه با حضور پدربزرگ و مادربزرگ یه خواستگاری خیلی رسمی خسته کننده رو پشت سرگذاشتم و یک شنبه هم امتحان میان ترم .
حس ش نیست قردا برم یونی مخصوصا که پس فردا امتحان دارم و با این که یه دور و نیم خوندم ترجیح میدم بشینم خونه و دوره کنم و یه دو تا تمرین حل کنم.

**خسته از انتظار ها...
ودیگر هیج.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۲
بی نشان

هوالمحبوب

امروز سه شنبه 14 . اردی بهشت ماه .95

چند روز پیشا که رفتیم خونه بابابزرگ ، بابابزرگ میگفت هر روز یکی میاد اتاقم و قضیه خواستگاری تو رو پیش میکشه . بعدم گفت آقای اب. باز اومده صحبت کرده برای بار سوم ...

مدت ها بود اون خاطرات اون قدر برام دور شده بود که حتی یادش هم نمی افتادم . ولی انگار دیروز بود باورم نمیشه از تمام اون چند روزی که مدت ها درگیرش بودم 4 سال گذشته ... چقدر عمر ما زود میگذره ...

احساس میکنم اصلا نمی تونم تصمیم بگیرم و خودم رو سپردم دست سرنوشت . زندگی برای من بازی های عجیبی داشت ، خیلی عجیب . گاهی بعضی چیز ها رو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم .

الان به خدایی ایمان دارم که مطمینم خودش همه چیز رو درست میکنه...

** پی نوشت 1: حدود یک هفته ای میشه که میرم باشگاه . خیلی خوبه . چند تا دوست جدید پیدا کردم . باشگاه کنار استخره و من هر بار هوایی میشم برای استخر رفتن ولی فعلا فرصتش نیست. ولی  ورزش واقعا خوبه .بنده یه درس چهار واحدی رو حذف کردم و در کمال سرخوشی میرم باشگاه و این کارا ...

بنده یک فروند دانش جوی ارشد خوش حال و سرخوش می باشم . زندگی رو عشق است ...

** پی نوشت 2 : اون هفته آ .ب به همراه خانواده اومدن . برای بار دوم . نمی تونم گاهی اصلا پسرا رو درک کنم . این که میان و توی جلسه دوم حرف از عشق و عاشقی میزنن. یا این که به طرف جواب مثبت ندادی حرف از آزمایش خون میزنه (فکر کن توی جلسه دوم!! یا تو خدای اعتماد بنفسی یا این که خیلی هولی هرچی هست من این رو اصلا دوست ندارم )

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۵
بی نشان


هوالمحبوب

امروز دوشنبه 6.اردی بهشت ماه.95

عشق یعنی ...

بابا وقتی از سرکار اومد مستقیم بیاد تو اتاقت و سررسیدی رو که جدید گیرش اومده رو یواشکی از دست جیغ جیغ های خواهر کوچیکه بده بهت .

عشق یعنی...

 وقتی مامان در موردفلان پسرفامیل نظرکارشناسانه میده و وسوسه ت میکنه که درمورد پیش نهاد ازدواجی که مطرح شده بعد از یک سال جدی تر فکر کنی ... شب بابا بیاد تو اتاق (و در حالی که خوب می دونم مامان تمام تئوری هاش رو برای بابا هم شرح داده) و بابا میاد و نظرت رو میخواد و تو خیلی دوستانه  نظرت درباره  ی طرف و بقیه پسرای فامیل و هم کلاسی های دانشگاهت میگی ...

 

عشق اینه که وقتی عکس مامان و بابات رو نشون دوستات میدی همه میگن اصلا بهشون نمی خوره بچه هم سن تو رو داشته باشن نهایتا همین دوتا فسقلی توی خونه وتو توی دلت قند آب میشه ...

عشق یعنی مامان و بابای مهربون و خوشگلت تیپ میزنن و مادام موسیویی راهی پایتخت می شن و بعد باهزار تا قصه و ماجرا بر میگردن ...

خدایا مامان و بابای مهربونم رو مورد لطف و رحمت خودت قرار بده و تا همیشه همیشه سالم و خندون بالای سرمون نگه دار...


پی نوشت : اون قده مهربونی های مامان و بابا زیاده که نمی تونم بگم ... عاشق شونم . کار دیشب بابا هم بهونه ای شد تا به رسم یادگار این پست رو بنویسم . باشد که هیچ وقت عشق و حسی که از این همه مهربونی هاشون دارم یادم نره و برای کوچیک ترین کارهایی که به من می سپارن جان و دل بذارم ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۵
بی نشان


هوالمحبوب

امروز شنبه 4.اردی بهشت ماه .95

خدا بیامرزه دبیر هندسه دبیرستان مون .همیشه تا میرسیم به اردی بهشت یاد تک بیتی که اون سال برامون خوند میفتم :

اردی بهشت مردم ، اردی جهنم ماست /زیرا که در مدارس بساط درس برپاست


پی نوشت : بالاخره حذف درس مون تصویب شد  وفردا خوشه خوشال نمی ریم امتحان بدیم .آخ جون ...
از فردا نیت چله کردم . چله زیارت آل یاسین ...
به خودم قول دادم فقط 40 روز بچه خوبی باشم . فقط 40 روز .سعی کنم نماز هام رو اول وقت بخونم ،درس و کتاب و قرآن و ورزش یکی دوتا هم سریال تی وی . واتس آپ و اینستا رو هم که پاک کردم . فقط این 40 روز رو به هیچ چیز دیگه ای اعم از سریال های دنبال دار و غیره و ذالک فکر نکنم .
خدایا به امید خودت ...
یا علی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۴
بی نشان