رفیق شفیق

رفیق شفیق

لیکن رفیق
بر همه چیز مقدم است ...
دنیا خوش است و
مال عزیز است و
تن شریف ...

شیخ شیراز-سعدی

** این جا مامن دیجیتالی من است ، قصد وب نویسی و بالابردن بازدیدکننده ها رو ندارم ،صرفا یه جایی هست که وقایع روزانه ام و حس و حال روز های عمرم رو می نویسم .
و دیگر هیچ.

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۷
بی نشان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
بی نشان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۸
بی نشان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۰
بی نشان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۶
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 4 شنبه 5.خرداد ماه .95

نمی دونم چرا توی دانشگاه شبیه این دخترای ساده ی خنگول میشم که انگار اصلا توی این عالما نیست .

یاد دوره ی کارشناسی و سوتی های خنده دارم می افتم ...

گاهی فکر میکنم چرا من این قدر ساده ام و بزرگ نمی شم .

یادش بخیر ، فکر کنم سال 3 بودم یه بار اشتباهی رفتم سرویس بهداشتی آقایون ، دست شویی رفتم چیام رو  در آوردم وضو گرفتم و خلاصه ... دیگه داشتم کفشم رو پام میکردم که یه پسری اومد تو من رو که دید یه ببخشیدی گفت و توی رو شویی سرش رو انداخت پایین به خودم گفتم عجب آدمیه می بینه اشتباه اومده نمیره بیرون ... خخخخ ... یه لحظه به خودم گفتم نکنه،نکنه من اشتباه اومدم و کفشم رو پا نکرده چادرم رو کشیذم سرم و پریدم بیرون....

بهههله ، بنده همیچین خاطرات شادی رو از دوره لیسانسم دارم .این فقط یه مورد از هنر نمایی های بنده بود...

بگذریم ...

نمی دونم چرا هنوزم همون قدر سر به هوام . من خیلی با پسرامون حرف نمی زنم همون چندبارم اون قدر شاسکول بازی در آوردم که یادشم خنده ام میندازه . واقعا از خودم در عجبم ، منی که همه توی فامیل و خواستگاربازی ها  به عنوان کسی که خوش سر و زبونه و اعتماد بنفس بالایی داره میشناسن چرا توی دانشگاه این قدر شاسکول میزنم ... به خودم که فکر می کنم میبینم اون لحظه اصلا حواسم به اون ها نبوده و شاید دلیلشم بی هوایی من بوده .چمیدونم والا .

همیشه دیدم نسبت به همه خوبه مگه این که خلافش ثابت بشه . هیچ وقت کارای بقیه رو به دل نمی گیرم مگه این که خیلی خیلی ناراحتم بکنه .اهل پنهان کاری و این چیزها نیستم مگه این که جزو محرمانه های زندگیم باشه .

...

امروز با ر. میخوام برم بیرون .نمی دونم چی پیش میاد . به خاطر اصرارها وتماس های زیادشون تصمیم گرفتیم بعد از چندین ماه یه جلسه بیرون بریم ببینم برخورد و مرام ، نحوه رفتار شون چه طوره .بعضی چیزها این وسط ذهنم رو خیلی درگیر میکنه .

یه چیزی رو خوب میدونم که دنیا و زندگی اون جوری که ما فکر میکنیم و حساب و کتاب می کنیم پیش نمیره .

اون روز کلی با ز. جون چتی حرف زدیم . از قصه ها و بازی های زندگی که چقدر عجیبه . از خواسته ها مون . از این که اون موقع ها چی فکر میکردیم و الان کجا ایستادیم . 

من  از هیچ چیز آینده خبر ندارم ولی به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم اونم این که اگ خدا بخواد میشه . همه جوره میشه . چیزهایی که فکرش رو هم رویا میبینی میشه . فقط کافیه خدا بخواد . این شعار من نیست قوی ترین باور من هست و اگر خدا نخواد همه چیز دست به دست هم میده که نشه حتی اگر اون اتفاق رو در یک قدمی خودت ببینی .

به خاطر همین سعی میکنم به روند زندگیم فکر نکنم ، تلاشم رو بکنم و توکل کنم . هرچه پیش بیاد قطعا اون بهترینه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۹
بی نشان


هوالمحبوب
امروز شنبه 1. خرداد ماه .95
گاهی از نگاه خواهر کوچیکه همه چیز روی سرت آوار میشه و چشم هایی که برق اشک داره اشک تو رو هم روانه میکنه .خیلی سخته بخوای هم چنان کوه باشی و جلوی گریه ات رو بگیری .
خیلی سخته تحمل بعضی امتحانا و درد ها...
وای من عاشق خواهر کوچیکه ام و حالا سردرگمی و ناامیدیش رو که میبینم بد کلافه ام میکنه . حرف هایی که تو نگاش هست و نمیزنه و دردی که نگفتنی هست و من با تمام وجود حسش میکنم ...
راستش رو بخوای هنوز نتونستم با خودم کنار بیام که می تونم توی این اتفاق هم شاکر باشم یا نه... ولی خیلی برام سنگینه .خیلی...

*پی نوشت1 : هفته ی قبل هفته ی خوبی نبود ...

*پی نوشت 2: باورم نمیشد بعد چند سال این همههههه تغییر کرده باشم . ... یا من این همه تعییر کرده ام و دیدگاه هام و روحیاتم عوض شده ، یا اون عوض شده بود ... هر چه بود اصلا اون روز رو دوست نداشتم ، برخلاف تصورم ...

*پی نوشت 3 : این رفت و آمد ها خیلی خسته ام کرده ، خیلی ، خیلی ...

* پی نوشت 4:گاهی اون قدر احساس خستگی میکنم که دلم میخواد تمام صورت مساله های دور  و برم رو پاک کنم و خودم رو به بیخیالی بزنم ... همیشه این حس من رو یاد شب امتحان فیزیک پیش دانشگاهی میندازه که بین جزوه های کلاس خصوصی و کلاسای مدرسه مونده بودم و در نهایت همه رو بستم نشستم پای تی وی و فیلم نگاه کردم...

*پی نوشت 5: یعنی میشه یه روزی بیاد به تمام دغدغه های این روز هام بخندم ؟؟ نه این که امتحان های بزرگ تری بدم که این ها پیش چشمم شعر های کودکانه بیاد ، نه ، اون قدر سرخوش و شاد باشم که حس ناراحتی های این روزهام به چشمم چیز عجیبی بیاد...

...
دلم حرف زدن میخواهد ...
ولی به قول جلال آل احمد رها کنم...

بعد التحریر:راستی عنوان پست از قیصر امین پور /متن کامل توی ادامه متلب هست...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۶
بی نشان