رفیق شفیق

رفیق شفیق

لیکن رفیق
بر همه چیز مقدم است ...
دنیا خوش است و
مال عزیز است و
تن شریف ...

شیخ شیراز-سعدی

** این جا مامن دیجیتالی من است ، قصد وب نویسی و بالابردن بازدیدکننده ها رو ندارم ،صرفا یه جایی هست که وقایع روزانه ام و حس و حال روز های عمرم رو می نویسم .
و دیگر هیچ.

سی و نهم .کودک درون من ...

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ

هوالمحبوب

امروز 4 شنبه 5.خرداد ماه .95

نمی دونم چرا توی دانشگاه شبیه این دخترای ساده ی خنگول میشم که انگار اصلا توی این عالما نیست .

یاد دوره ی کارشناسی و سوتی های خنده دارم می افتم ...

گاهی فکر میکنم چرا من این قدر ساده ام و بزرگ نمی شم .

یادش بخیر ، فکر کنم سال 3 بودم یه بار اشتباهی رفتم سرویس بهداشتی آقایون ، دست شویی رفتم چیام رو  در آوردم وضو گرفتم و خلاصه ... دیگه داشتم کفشم رو پام میکردم که یه پسری اومد تو من رو که دید یه ببخشیدی گفت و توی رو شویی سرش رو انداخت پایین به خودم گفتم عجب آدمیه می بینه اشتباه اومده نمیره بیرون ... خخخخ ... یه لحظه به خودم گفتم نکنه،نکنه من اشتباه اومدم و کفشم رو پا نکرده چادرم رو کشیذم سرم و پریدم بیرون....

بهههله ، بنده همیچین خاطرات شادی رو از دوره لیسانسم دارم .این فقط یه مورد از هنر نمایی های بنده بود...

بگذریم ...

نمی دونم چرا هنوزم همون قدر سر به هوام . من خیلی با پسرامون حرف نمی زنم همون چندبارم اون قدر شاسکول بازی در آوردم که یادشم خنده ام میندازه . واقعا از خودم در عجبم ، منی که همه توی فامیل و خواستگاربازی ها  به عنوان کسی که خوش سر و زبونه و اعتماد بنفس بالایی داره میشناسن چرا توی دانشگاه این قدر شاسکول میزنم ... به خودم که فکر می کنم میبینم اون لحظه اصلا حواسم به اون ها نبوده و شاید دلیلشم بی هوایی من بوده .چمیدونم والا .

همیشه دیدم نسبت به همه خوبه مگه این که خلافش ثابت بشه . هیچ وقت کارای بقیه رو به دل نمی گیرم مگه این که خیلی خیلی ناراحتم بکنه .اهل پنهان کاری و این چیزها نیستم مگه این که جزو محرمانه های زندگیم باشه .

...

امروز با ر. میخوام برم بیرون .نمی دونم چی پیش میاد . به خاطر اصرارها وتماس های زیادشون تصمیم گرفتیم بعد از چندین ماه یه جلسه بیرون بریم ببینم برخورد و مرام ، نحوه رفتار شون چه طوره .بعضی چیزها این وسط ذهنم رو خیلی درگیر میکنه .

یه چیزی رو خوب میدونم که دنیا و زندگی اون جوری که ما فکر میکنیم و حساب و کتاب می کنیم پیش نمیره .

اون روز کلی با ز. جون چتی حرف زدیم . از قصه ها و بازی های زندگی که چقدر عجیبه . از خواسته ها مون . از این که اون موقع ها چی فکر میکردیم و الان کجا ایستادیم . 

من  از هیچ چیز آینده خبر ندارم ولی به یه چیزی خیلی اعتقاد دارم اونم این که اگ خدا بخواد میشه . همه جوره میشه . چیزهایی که فکرش رو هم رویا میبینی میشه . فقط کافیه خدا بخواد . این شعار من نیست قوی ترین باور من هست و اگر خدا نخواد همه چیز دست به دست هم میده که نشه حتی اگر اون اتفاق رو در یک قدمی خودت ببینی .

به خاطر همین سعی میکنم به روند زندگیم فکر نکنم ، تلاشم رو بکنم و توکل کنم . هرچه پیش بیاد قطعا اون بهترینه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۵
بی نشان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی