رفیق شفیق

رفیق شفیق

لیکن رفیق
بر همه چیز مقدم است ...
دنیا خوش است و
مال عزیز است و
تن شریف ...

شیخ شیراز-سعدی

** این جا مامن دیجیتالی من است ، قصد وب نویسی و بالابردن بازدیدکننده ها رو ندارم ،صرفا یه جایی هست که وقایع روزانه ام و حس و حال روز های عمرم رو می نویسم .
و دیگر هیچ.

هوالمحبوب

امروز دوشنبه 16.آذرماه .94

وای من جدیدا فهمیدم عاشق خیلی چیزام که بعضی هاش رو در حد مرگ دوس دارم...

عاشق مامان و بابا مخصوصا وقتی با هم خیلی خوبن و خیلی خوشحالن .عاشق این دو تا وروجک توی خونمون که جدیدا 8 نشده مسواک میزنن و کیف شون رو به قرینه میذارن پشت در و میرن با هم میخوابن یا اون موقع هایی که با هم فوتبال بازی میکنن و کلا هر جور شده از صلاح هم در میرن .عاشق رفتارای آبجی کوچیکه و تپلی ها و مردونگی های داداش جونی و مهربونیای جفت شون .

عاشق خواهرکوچیکه و همه ی ادا و اطواراش ، درد و دل کردن هامون و این که این همه از من بهتره و مهربونیاش .

عاشق پیاده روی مخصوصا وقتی نم بارون میزنه .عاشق آشکارده توی هوای سرد و بستنی ایتالیایی توی هوای گرم .چایی با کیک و چایی با شکلات های هم خانواده مونس . کاپوچینو و نودلیت .

عاشق یواشکی تا دم صبح رمان خوندن و فیلم و سریال های دنباله دار نگاه کردن.

عاشق مراسم های دهه ی محرم ...

حس خوب حفظ قرآن که هیچ جا تجربه ش نکردم، هیچ جا ...

و مهربونی های همه ی دور و بریام ...وای عاشق شونم و وقتی بهشون فک میکنم دلم کلی برای همه شون تنگ میشه ... (البته نمی گم نمی شه ازشون دل گیر بشم و نشده بد دلم ازشون نگیره ولی حس مهربونی که ازشون دیدم و بهشون دارم باعث میشه خیلی زود همه رو یادم بره)

خدایا، خدا جونم !ممنون بابت همه ی لطف و محبت ها و نعمت هات... اینا فقط یه نقطه کوچیک از تمام نعمت هایی هست که به من دادی که عاشقانه همه شون رو دوست دارم ...

خدایا دوستت دارم به خاطر این گونه بودن و مهربان بودنت و بودنت و بودنت و بودنت ... عاشقانه...


پی نوشت : رفتم دیدم این دو تا فسقل دوباره کیفاشون رو به قرینه گذاشتن پشت در و خوابیدن ، تو دلم قند آب شد...

2.عنوان متن اسم یکی از کتاب های نادر ابراهیمی است ...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 16. آذر ماه .94

الان با دو تا از هم اتاقی هام نشسته ایم توی اتاق و مثلا دارم برای ارایه امروز میخونم . این دو کبوتر عاشق رو به روی من و منم مثل منکراتی ها این ور میز نشسته م روبروی اون ها!!!!عاقا کلا یه ماجرا هایی دارم من توی این اتاق .

ما 4 نفر اصلی هستیم این جا .من و ش دختریم و س.ج پسران دسته گل اتاق و این وسط من کلا فازم با اونا فرق میکنه و شدم انگار واحدمنکراتی ،من در حضور اون ها معذب و یحتمل اونا هم در حضور من .مخصوصا این دوس جونیای روبروی من...

بگذریم.

نوای مداحی از پنجره ی اتاق میومد و من چه حس خوبی داشتم که جناب س. پاشد پنجره رو بست ....

چقدر دنیا های ما آدما متفاوته .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۹
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 12 .آذرماه .94

اولندش:وقتی به خاطر لپ تاپ ت کلی به خودت زحمت کوله پشتی بردن تاکتابخونه  اونم توی روز تعطیل رو میدی و به محض روشن کردن پیغام  10% شارژ میده و چراغش چشمک زن میشه و بعد میبینی شارژر هم یادت رفته بیاری ، چه حالی میشی؟!!...

دومندش:این چند روز خونه مون مراسم داشتیم و حالم خیلییی خوب بود . دیشب دلم میخواست به همه چیز تافت بزنم مخصوصا به دو نفر خاص و این همه حس خوشبختی رو تا چند روز لااقل داشته باشیم .حیف که جزو امکانات موجود نبود.

سوما:یه عمره رو خودم کار کردم این همه توی مقوله ی ازدواج مسخره بازی در نیارم و مثل خیلی ها که تا اسم ازدواج و خواستگار میاد سنگین رنگین میشینن و یه اخم ملیحم میکنن باشم و هی شوخی نکنم .نشد که نشد ...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۳
بی نشان


هوالمحبوب
امروز شنبه 7. آذرماه .94
به خودم قول دادم غصه درس و نمره رو نخورم و ناراحتشم نباشم .اگ نمره ای میتونستم بگیرم و الکی از دستش دادم ، اگ سوالی رو بلد بودم و غلط نوشتم و اگ نمره ی بچه ها خیلی بهتر از من شد اصلا ناراحتش نباشم .
چون منی که دلم میخواد درس بخونم اگ ناراحت این چیزا باشم یعنی تمام عمرم باید ناراحت باشم ،همیشه باید حسرت بخورم.
این حرفا رو دارم به خودم یادآوری میکنم تا وقتی امروز ارایه هم ورک رو خوب ندادم و حس بدی دارم از حس و حالش بیام بیرون .
به خودم قول داده بودم در همه شرایطی خوش باشم و نذارم دنیا زندگی رو برام سخت کنه .هرچند چند صباحی ست که خودم نیستم و حالم خوب نیست ولی این نیز بگذرد...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۷
بی نشان


هوالمحبوب
چند ماهیه با خواهرم اتاقامون رو یکی کردیم .یعنی خواستیم با هم بودن رو تجربه کنیم و اون اومد توی اتاق من که بزرگ تره و شرایط ش بهتر . الان یه هفته است به اندازه یک ماه چیاش رو جمع کرده و رفته خونه ی پدربزرگم تا اون جا درس بخونه و من به شدت نبودش رو احساس میکنم .
این روزها حالم یه جوریه و همه چیز مدام دست به دست هم میده .
جای خالی ه.جون.پیامک های مسخره ی یک خوشحال و امشب که الکی نمی دونم من خواهرم رو ناراحت کردم یا اون من رو !!!
نمی دونم برای فرار از این حال و هوام چیکار کنم .گاهی به سریال پناه می برم و گاهی به کتاب هایی که نخوندنش بهتره و گاهی وب گردی ...
ولی هر بار بعداز تمام شدن دوباره همین آش و همین کاسه . شاید هم حال روز این روزهام نتیجه اعتیادیست که به این جور چیزها پیدا کردم و هم از عوارضش...
همیشه این جور موقع ها یاد صحبت های استاد پناهیان میفتم البته عین جمله هاشون یادم نمیاد ولی مضمونش این بود که : شاید موسیقی و ... اولش تاثیرش خوب باشه و باعث شارژ شدنتون بشه ولی بعدش نتیجه معکوس داره .
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۹
بی نشان

هوالمحبوب

امروز سه شنبه 4. آذر ماه .94

امروز کلاس ف. رو به خودم مرخصی دادم و موندم خونه و استراحت کردم.

به خدا تو خلقت بعضی از این مردا می مونم .

چندماه پیش یه بنده خدایی من رو معرفی کرده بود برای امر خیر . که بنده این واسط رو اصلا نمیشناختم یه روز اومدن با من صحبت کردن و اندر فضایل جناب خواستگارگفتن (و اونقده گفتن که من گفتم چی رو از دست دادیم!!!! )که چرا اجازه ندادین بیان و ازم اجازه گرفتن که شماره ی من رو بدن به مادرآقا پسر بعد سرخودی داده بودن به خودشون .

اوشونم(خودآقا پسر) به من تماس گرفت که اگ سختتونه بیایم خونه تون بیرون قرار بذاریم که خانواده به شدت مخالفت کردند بعد از اصرار زیاد قرار شد بیان خونه مون. توی همون جلسه ی اول برخلاف ظاهر شیک و تیپ جنتلمنی و سرگرمی های جذابی که ایشون داشتند من به یه سری دلایل به شدت موجه جوابم به ایشون منفی شد و وقتی به مادر و پدرمم گفتم اونا هم کاملا مخالف جلسه دوم شدن .در کنار تمام اینها من اصلا به دلم ننشستن و حتی حس بدی داشتم با تمام تیپ و حرکات جنتلمنی که داشتن .در ضمن بعضی از حرکاتش به نظرم غیر طبیعی بود .

ولی خانواده پسر دیگه تماس نگرفتند که بخوان اصلا جواب ما رو بشنوند !!!

بعد چند ماه طرف از اونجایی که شماره ی من رو داشت پیام داده که بعلههه من همونم و  ایششالا قرار بذاریم برای جلسه دوم  و گفتن این مدت من به دلایلی اصن از فکر ازدواج اومدم بیرون و برای این موقع که پیام بدم لحظه شماری میکردم ...

بعد وقتی میشنوه جواب من منفیه که البته اولش دلم نمیومد مستقیم بگم نه ؛ میگه من فکر میکردم شما این چند ماه رو منتظر من بودید.من سه ماهه چشم انتظار این لحظه بودم !!شما حتی به من فلان گفتید بیسار گفتین ....

وای یعنی کف کرده بودم از این همه برداشت خودسرانه ،از این همه اعتماد بنفس ... از این که فکر کرده بود سه ماهه من رو چشم انتظار گذاشته ،  و فک میکرده که من همون شبم جواب مثبتم رو اعلام کردم اونم براساس چه جملاتی!!

عاقا یه سوال : چرا پسرا این جورین؟؟؟؟

1.فک میکنن ایده آل همه ی دخترا هستن و خدا نکنه یه مدرکی چیزی داشته باشن دیگه خدا رو هم بنده نیستند !

2.چرا با کوچک ترین اتفاق و رفتاری فک میکنن دخترا کشته و مردشونن .

3.چرا برخلاف این که همه فک میکنن این دخترا هستند که احساسیند پسرا این قدهههههه احساسی اند؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۱:۴۴
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 4 شنبه 28.آبان ماه .94

چرا گاهی این قدر سخت میگذره ، همه چیزش ؛ انگار تمام حال خوبت یه خواب بوده ، بس که دنیا دنیا باهاشون فاصله داری...

اون قبل ترا وقتی حال دلم خوب نبود خاطره که مینوشتم و مداحی گوش میدادم حسابی بهم آرامش میداد .یادمه یه بار به عمه خانم سر حرف شد گفتم من این جوریم ؛ گفت خوش به حالت من اون موقع هیچی نیست که بهم آرامش بده  ...

حالا رسیدم به روزی که هیچی ندارم ، هیچ دست آویزی ...

چند ساله که دفتر خاطرات ندارم ، اونم منی که سالیان داراز بود مینوشتم.روزی که عهد کردم دیگه توی دفتر ننویسم فکر این روز ها رو میکردم...

والان دیگه  روی گوشیم هیچی ندارم ... نه آهنگ و نه مداحی... خالیه خالیه .

حال دلم بد خرابه .این روزها خیلی خسته ام.دلم آرامش میخواد ...

اون قدر فشارکار های دانشگاه زیاده که دوسه هفته ای میشه کلاس قران رو تعطیل کردم به امید اولین فرصت که برمیگردم .

چرا همیشه حسه این روزهای سالم این طوره .چرا خاطراتم رو که مرور میکنم همیشه توی این بازه هر بار به یه نحو زندگی سخت بوده ...

چرا گاهی زندگی این قدر سخت میگذره ؟

انگار درونت خالیه .خسته ای و بی هدف...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۰
بی نشان

هوالمحبوب

امروز دو شنبه 18.آبان ماه .94

این روز ها حسابی درگیر کار ها و امتحان ها و هر آنچه به دانشگاه مربوطه هستم.

یکی دو روزی برای درس خوندن رفتم کتاب  خونه ی دانشگاه .واقعا محیط ش رو دوست داشتم .حس خیلی خوبی داشت.

با این که حسابی در گیر کارهای دانشگاه هستم باز هم انگار خیلی عقبم . واقعا نمی دونم بقیه چه طور و به چه روش درس میخونن که این همه میرسن درس بخونن و سرچ کنن و مقاله بخونن .

گاهی حس رقابت بین بچه ها اون قدر اذیتم میکنه که احساس میکنم حتی سوالی ساده پرسیدن ازشون از وقت شون رو میگیره و وقت شون تلف میشه .

هرچی هست حس این روزهای بین بچه و نگرانی از عقب افتادن از هم و خودی نشون دادن بین شون رو دوست ندارم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۸
بی نشان

هوالمحبوب

امروز شنبه  9.آبان ماه .94

پنج شنبه م. به همراه خانواده اومدن ؛ برای سومین بار بود و هر بار با فاصله ای طولانی و طی شرایطی خاص .

یادمه آخرین بار حسابی با خودم درگیر بودم چون هزار کار نکرده داشتم و وقتی نشد؛ حسی بهم میگفت باز هم هم رو میبینیم و حالا بعد از یک سال و نیم و منی که یه خورده از بار کارهای نکرده خودم رو زمین گذاشتم باز روبه روی هم قرار گرفتیم .

تا ساعت قبلی که بیان هزار بار به خودم نهیب زدم که چرا قبول کردی ، تو که قبلا او رو دیده بودی و به دلت نبود اصلا!!توی این بل بشو امتحان و کلاس و دانشگاه که تمام برنامه های جانبی رو یه هفته ای بود حسابی کنسل کرده بودم و سپرده بودمشون تا بعد از ترم و پروژه نهایی و تحت فشار ... ، همین رو کم داشتم و برام جالب بود که بعد از مدت ها دوباره این قرار برام استرس داشت اونم به واسطه ی این که واقعا نمی دونستم چرا خودم رو توی این نقطه قرار دادم و اصلا چی میخوام بگم و انتظار شنیدن چی رو دارم . هزار حرف و هزار سوال!

ولی به هر دلیل قرار گذاشته شده بود !

و در تمام این مدت دلم سکوت کرده بود حسابی.ساکت و صامت .هرچه رجوع می کردم با توجه به دیده ی قبلی ، با توجه به همه ی حرف ها و نظرش رو می خواستم فقط سکوت بود!

یادمه وقتی ف . اومد حس بدی نداشتم ولی دلم می گفت نه ، نمیشه.

وقتی... دلم میگفت نه نه نه !!!بر خلاف تمام وقایع در حال اتفاق .

دلم خیلی جاها بامن راه نیامد!

ولی الان ... امان از حرف های دلم .امان!!

دلم آرامش میخواهد، جرعه جرعه خوشبختی...





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۲
بی نشان

هوالمحبوب

امروز 4شنبه ست .29.مهرماه

نمی دونم چه سریه توی این فصل سال همیشه به این جای سال که میرسم حالم یه جوریه . شایدم چون همراه  کوتاهی روزا که آدم احساس میکنه روزش تاریک شده و دلگیر یهو از جو جمع های تابستونی خارج میشی و میندازنت وسط درس و کلاس و امتحان که حتی فرصت این که خواهر و برادرت رو هم یه دل سیر ببینی و با مادر و پدرت صحبت کنی نمی کنی . نزدیک به دو ماهی میشه که خاندانمون رو ندیدم .عمه جونی ها رو ، مامان بزرگ اینا رو و...

و منی که عادت کرده بودم هفته ای حداقل یک بار حتی کل دختر عمو ها رو ببینم حالا حسابی دلم می گیره . روزهای هفته که همش در گیر کارهای دانشگاه ، آخر هفته هم عقب موندگی های قرآن.

حالا این ها یه طرف و دهه ی محرمی که سالیان دراز به مراسما و نوحه هاش انس گرفتی و حالا نمی تونی بری و اگرم بخوای بری نمی دونی کجابری و احساسی که رو دلت سنگینی میکنه یه طرف...

هوای گریه دارد این دلم...!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۵
بی نشان